بسم الله
امروز به اندازه تمام سال هایی که شعر نگفته ام بر من شعر جاری شد این یکی از همه غافلگیر کننده تر و می توانست تا ابد ادامه داشته باشد ولی خوش که پایانش چنین باشد ...
از شوق من بر روی تو آرایه ها تشویش شد
جای غزل ، یک مثنوی ، چند پاره ای تحریر شد
حافظ خودش با دست خود بر من تفال می زند
سعدی هم از داد دلم ، یک بوستان دم می زند
عطار اگر سیمرغ را بر قله ی قاف اش نشاند
من هم تو را شه نامه ای ، در قالبی نو می کشم
برخیز و بر ما گوشه ی چشمی ز روی رحم کن
نه ! بر زبان مادری، شعر نویی را صرف کن
جام می ام از شوق تو جوشید و جانم مست شد
شاید شبیه عشق شد بر دار رفت منصور شد
آن رکعتان عشق را با خون تیمم می کنم
خود را برایت قصه ای از نو حکایت می کنم ...
S.k
- ۱ نظر
- ۲۹ مرداد ۰۴ ، ۱۶:۵۹