Nebula

بسم الله

 گاهی هم اینطوری است که دلت می خواهد کل شب را بیدار باشی و روز را خواب، 

فرار کنی از هر چه هست و نیست، شب خاصیت دو گانه ای دارد، دامنش هم امن است و پناه و هم در آن شب های تاریک روح که انگار جان آدم تب کرده گردابی است که می بلعدت ...

گاهی دلت می خواهد خودت را بسپاری به شب تا هر کجا خواست ببرد تو را ، فقط ببرد ...

 

  • detachment

بسم الله 

نه صلح کردی 

نه آتش یادت در من تمام شد 

مذاکره بی معنی است

تو طولانی ترین نبرد تاریخ منی ...

  • detachment

بسم الله 

أحبک أکثر من ذی قبل، لکنی لن أخبرک ...

  • detachment

بسم الله 

" النحیط " 

 در زبان عربی ، به معنایِ گریه ای که ظاهر نمی شود، اما در سینه جریان دارد. . .

  • detachment

بسم الله 

از چهل سالگی به بعد نوشتن خیلی سخت می شود، انگار کن باید دست ببری لای زخم و خون و یک کلمه را که ریشه دوانده در قلبت و جانت جدا کنی ...

از چهل سالگی به بعد باید شاعر باشی انگار، با ایهام و اشاره و استعاره حرفت را بگویی و شاید هم دست آخر نگویی ! 

از چهل سالگی به بعد درد طوری در جانت عمیق و پهن می شود که انگار بومی ِ توست و همینطور گفتنش تبعید  ِ زورگویانه ای است به جان کلمات و جان خودت ...

پس یا سکوت می کنی یا شاعر می شوی ، 

همین ...

  • detachment

بسم الله 

صحیفه ی کامله ی سجادیه جلوی دستم است همینطوری به فهرست نگاه می کنم ، یک عنوان چشمم را می گیرد ؛  کنار ستون هفتم مسجد کوفه ،  

ابوحمزه می گوید شخص بزرگواری را دیدم که آمد و ایستاد و هنگامی که تکبیر گفت تمام موهای بدنم راست شد !

و بعد از چهار رکعت نماز این دعا را خواند :

خدای من ! 

اگر تو را نافرماتی کرده باشم، ولی در محبوب ترین چیزها نزد تو اطاعتت نمودم و آن ایمان به تو است که منتی از تو است بر من نه منتی از من بر تو و ادامه ی دعا تا آخر که می فرمایند یا سیدی یا سیدی ، هفتاد بار ...

ابوحمزه جلو می رود و امام زین العابدین علیه السلام را می شناسد،

این فرازهای خاشعانه ی امام طوری که ابوحمزه را به زمین می اندازد و  شروع می کند به بوسیدن دستان ایشان، متن دعا و بعد سوال و جوابی که رخ می دهد خیلی عاشقانه است، باید ابوحمزه می بودیم و کنار ستونی از مسجد کوفه نشسته بودیم تا ببینیم آنچه دیدنی بوده است ...

این عاشقانه را، حبیبی، دلم می خواست با تو هم در میان بگذارم ...

 

  • detachment

بسم الله 

تو را دیشب چنان در شعرهایم می سرودم 

که سعدی می نوشت در وصف یاری، بوستانش را ! 

S.k


در خواب هایم دوباره شاعرت شده بودم و این عجیب بود ...

  • detachment

بسم الله 

آدم هایی که با اصولشان زندگی می کنند خاص اند، حتی اگر آن شخص وجه منفی داشته باشد .

دو ساعت تمام در مورد چطور باید باشد، چطور نباید باشد حرف زد این و آن ، در نهایت تصمیمی که گرفت برخلاف همه ی آنها بود . معیار تصمیم گیری اش شد حرف مردم ، هبا منثورا ...‌

 

  • detachment

بسم الله 

حالم طوری خراب است اتگار یک نفر آتش زده خرمنم را .‌‌..

  • detachment

بسم الله 

ما زندگی را چنان می گذرانیم که کودکی تنبیهش را ...

" کریستین بوبن " 

  • detachment