Nebula

۱۳ مطلب در مرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

بسم الله 

" باش " و  با همین یک کلمه داستان شروع شده بود ، قصه او ، داستان ما ...

در سایه ای خوش، بی تشنگی، بی گرسنگی، بی هیچ رنجی ...

قصه ی ساده ای بود می توانست همین طوری ادامه داشته باشد ولی برای همین فرشته ها سجده اش کرده بودند ؟ برای همین ابلیس را به نفرین ابدی دچار کرده بود ؟ 

او ما را دوست داشت و ما هم مگر می توانستیم دوستش نداشته باشیم، این طور خوش که ما در بهشتش بودیم در آغوشش ...

مرا دوست داری ؟ بلی 

پس اراده ما چنین است به زمین روی؛ در رنج در گرسنگی در تشنگی در جنگ در خون در مرگ در قحطی در غم در سوگ در نرسیدن در حرمان  تنها  زخمی خونی باز هم مرا دوست خواهی داشت ؟! 

و ما مات نگاهش کرده بودیم ، جواب را نمی دانستیم ...

 

 

 

  • detachment

بسم الله 

بابا آدم فنی بود، از همه چیز سر در می آورد اصلش می توانست خودش یک خانه را بسازد همان طور که قبلن ها مسجد روستای پدری اش را با مادرش به اسم برادر شهیدش ساخته بود و مدرسه اش را هم و همین طور کلاس های دبیرستان امام را  در شهر وقتی مدیرش بود، مادرم می گوید هر روز ساعت پنج صبح بلند می شد می رفت بنایی، لذا هیچ لازم نبود تعمیرکاری به خانه ما بیاید فقط به آبگرمن دست نمی زد و می گفت خیلی سر در نمی آورم و ناراحت می شد از این قضیه، خلاصه بابا بود و من هم وردستش بودم از بچگی. دختر سوم خانواده بودم و به جای عروسک بازی از درخت ها و دیوارها و هر جای بلندی که می شد بالا می رفتم و با پسرها فوتبال بازی می کردم. وقتی تلویزیون برفکی می شد و بابا می رفت بالای پشت بام تا آنتن را بچرخاند من بودم که شبکه ها را عوض می کردم، الان خوبه ، باز برفکی شد، صدا نداره ! 

زمستان ها که بخاری را نصب می کرد یا کولر را سرویس می کرد باز من کنارش بودم اول آب بزن، حالا موتور، دو تا رو با هم بزن، حالا خاموش کن. خلاصه اینکه بابا اوسا بود و من شاگرد، نه اینکه از این کارها خوشم بیاید برعکس فراری بودم ولی نمی شد به بابا نه گفت، حتی وقت ده سال بعد از من برادرم به دنیا آمد باز من وردستش بودم فقط وقتی به قدی بلند تر احتیاج داشتیم صدایش می کردیم؛ محمود بیا ببینم  دستت می رسه ...

بعد از بابا انگار خانه افتاده سر لج هر روز یک چیزیش خراب می شود یک روز شیر آب حمام، فردا روشویی، پس فردا ظرف شویی، کنتور برق می سوزد، دستگیره در از جا در می آید وضعیتی است اصلا. گاهی زنگ می زنم به سید یا شهاب، گاهی تعمیرکار باز نقش شاگرد را بازی می کنم آچار بده، دم باریک، انبردست، اون آچار فرانسوی بزرگه کجاست، واشر دارید ...

بعضی کارها را هم خودم انجام می دهم توری پنجره ها را عوض می کنم، لوله بخاری ها را جا می اندازم با کمک محمود، می روم بالای پله ها دریچه های کولر را روپوش می زنم، باز می کنم ...

خلاصه بابا نیست، اوسا نیست و من شاگرد بی اوسایی هستم ..‌

 

  • detachment

بسم الله 

در نامه هایت هم سر سازش نداری 

چو ایرانی که بر دشمن بتازد 

بر آن عهدی که بستی پایبندی 

که بر خونم هیچ رحمی نباید

منم چون غزه ام هیچم نمانده 

ولی سنوارها را می توان کشت ؟!

S.k

 

  • detachment