Nebula

بسم الله 

" باش " و  با همین یک کلمه داستان شروع شده بود ، قصه او ، داستان ما ...

در سایه ای خوش، بی تشنگی، بی گرسنگی، بی هیچ رنجی ...

قصه ی ساده ای بود می توانست همین طوری ادامه داشته باشد ولی برای همین فرشته ها سجده اش کرده بودند ؟ برای همین ابلیس را به نفرین ابدی دچار کرده بود ؟ 

او ما را دوست داشت و ما هم مگر می توانستیم دوستش نداشته باشیم، این طور خوش که ما در بهشتش بودیم در آغوشش ...

مرا دوست داری ؟ بلی 

پس اراده ما چنین است به زمین روی؛ در رنج در گرسنگی در تشنگی در جنگ در خون در مرگ در قحطی در غم در سوگ در نرسیدن در حرمان  تنها  زخمی خونی باز هم مرا دوست خواهی داشت ؟! 

و ما مات نگاهش کرده بودیم ، جواب را نمی دانستیم ...

 

 

 

  • detachment

بسم الله 

بابا آدم فنی بود، از همه چیز سر در می آورد اصلش می توانست خودش یک خانه را بسازد همان طور که قبلن ها مسجد روستای پدری اش را با مادرش به اسم برادر شهیدش ساخته بود و مدرسه اش را هم و همین طور کلاس های دبیرستان امام را  در شهر وقتی مدیرش بود، مادرم می گوید هر روز ساعت پنج صبح بلند می شد می رفت بنایی، لذا هیچ لازم نبود تعمیرکاری به خانه ما بیاید فقط به آبگرمن دست نمی زد و می گفت خیلی سر در نمی آورم و ناراحت می شد از این قضیه، خلاصه بابا بود و من هم وردستش بودم از بچگی. دختر سوم خانواده بودم و به جای عروسک بازی از درخت ها و دیوارها و هر جای بلندی که می شد بالا می رفتم و با پسرها فوتبال بازی می کردم. وقتی تلویزیون برفکی می شد و بابا می رفت بالای پشت بام تا آنتن را بچرخاند من بودم که شبکه ها را عوض می کردم، الان خوبه ، باز برفکی شد، صدا نداره ! 

زمستان ها که بخاری را نصب می کرد یا کولر را سرویس می کرد باز من کنارش بودم اول آب بزن، حالا موتور، دو تا رو با هم بزن، حالا خاموش کن. خلاصه اینکه بابا اوسا بود و من شاگرد، نه اینکه از این کارها خوشم بیاید برعکس فراری بودم ولی نمی شد به بابا نه گفت، حتی وقت ده سال بعد از من برادرم به دنیا آمد باز من وردستش بودم فقط وقتی به قدی بلند تر احتیاج داشتیم صدایش می کردیم؛ محمود بیا ببینم  دستت می رسه ...

بعد از بابا انگار خانه افتاده سر لج هر روز یک چیزیش خراب می شود یک روز شیر آب حمام، فردا روشویی، پس فردا ظرف شویی، کنتور برق می سوزد، دستگیره در از جا در می آید وضعیتی است اصلا. گاهی زنگ می زنم به سید یا شهاب، گاهی تعمیرکار باز نقش شاگرد را بازی می کنم آچار بده، دم باریک، انبردست، اون آچار فرانسوی بزرگه کجاست، واشر دارید ...

بعضی کارها را هم خودم انجام می دهم توری پنجره ها را عوض می کنم، لوله بخاری ها را جا می اندازم با کمک محمود، می روم بالای پله ها دریچه های کولر را روپوش می زنم، باز می کنم ...

خلاصه بابا نیست، اوسا نیست و من شاگرد بی اوسایی هستم ..‌

 

  • detachment

بسم الله 

در نامه هایت هم سر سازش نداری 

چو ایرانی که بر دشمن بتازد 

بر آن عهدی که بستی پایبندی 

که بر خونم هیچ رحمی نباید

منم چون غزه ام هیچم نمانده 

ولی سنوارها را می توان کشت ؟!

S.k

 

  • detachment

بسم الله 

کوزه را بشکستی و جام ام ز می خالی شده

آسمانم بی تو رنگ خاکی تهران شده 

چون کبوتر بچه ای در شوق رویت بارها

کرده ام در  آسمان     خانه ات     پروازها 

چون نشستم بر سر کویت چرا سنگم زدی

 آن دو بال خسته و رویت، چرا زخمم زدی 

روی رف جا مانده ردی از غبار یادها

پنجره چون سقف خانه، محبس دیوارها ..‌

S.k

 

                                 

  • detachment

بسم الله 

در زندگی لحظاتی بر انسان می گذرد که مطمئن خواهی بود هرگز آدم قبل نخواهی شد، وقتی تنها، خسته، ناامید و درهم شکسته از شبی دیجور بلند می شوی آیا تو خودت خواهی بود ؟! 

تو خود شب نبودی که از جا برخاستی، بی هیچ ماه، بی هیچ ستاره ...

 

 

 

  • detachment

بسم الله 

لحظاتی در زندگی هست که سیگار کشیدن یک حق مسلم است ! 

حتی دلت می خواهد تمام مرز های شرعی و اخلاقی را بشکنی و هر غلطی را تجربه کنی شاید خشمی که درونت هست آرام بگیرد ...

البته که هیچ کدام را انجام نمی دهی نه از سر قدرت البته ...

  • detachment

بسم الله 

جانم خزان گشته است، جانا بهارش کو ؟

در سلسله ی مویت، تاب و توانش کو 

دنیا گذر کرده است چون سیل دمادم بر 

آن گل به بر بستان، تاج ارغوانش کو ؟

دوش از ره میخانه بر دوست گذر کردم 

بی منش به هر مجلس، آن عهد و وفایش کو ؟ 

جانم خزان گشته است، باغ و بهارش کو 

آن بلبل خوش الحان، طاووس سرایش کو ؟

S.k

 

  • detachment

بسم الله 

وقتی دوستت دارم قلبم بزرگ می شود وقتی بهت فکر می کنم کوچک، انگار می ایستی جلوی چشم هایم و من نمی توانم آن طرف تر ها را ببینم، دیوار می کشی مقابلم و زل می زنی توی چشم هایم نمی گذاری بپرم . 

پس بگذار دوستت داشته باشم بی آنکه به تو بیندیشم ...

در نام من گنجشکی است که هوای پریدنش بسیار است ...

  • detachment

بسم الله 

باران بارید، تند و دانه درشت. در هرم گرمای تیر و شرجی خفه کننده ی هوا به تن خاک آلود شهر وصله ی ناجوری بود، حاج خانم رفت زیر باران دعا کند گفتم این باران رحمت نیست، باران غضب است. باران ۲۲ تیر وقتی هنوز کشت کشاورزان روی زمین است آدم را فکری می کند. گرچه خسنگی درختان غبار گرفته را گرفت ولی باز به دلم ننشست. گاه اش نبود ... 

  • detachment

بسم الله 

بالکن را آب و جارو می کنم، بچه گربه و مادرش می ترسند از این ور می پرند آن ور بعد پله ها را تا پائین و دم در حیاط جارو می کشم، یک پلاستیک پر چوب شاخه های خشک درخت چنار را می ریزم تو پلاستیک می گذارم دم در برادرم شب ببرد بیندازد سطل زباله ی سر کوچه. هوا دم کرده است از آن نسیم های خنک و بوی نم تابسنانی دم غروب خبری نیست، طوری گرم است که وقتی از زیر کولر می آیی کنار به دقیقه نکشیده تمام تنت به عرق می نشیند. دلباخته ی این ساعت بالکن ام ، وقتی چراغ های مسجد روشن می شوند وقتی صدای قرآن می پیچد توی پارک از لابلای درخت های کهنسال و جیغ و داد بچه ها رد می شود و می رسد به من که توی بالکن ایستاده ام و به گلدسته های مسجد و رفت و آمد آدمها و خانم هایی که پا تند می کنند از نماز جماعت جا نمانند نگاه می کنم. طول و عرض بالکن را قدم میزنم گربه ها با چشم هایشان رفت و آمدم را نگاه می کنند ، یکهو می بینم چیزی از پشت میپرد و چنگ می زند به پایین شلوارم بر می گردم بچه گربه است تعجب می کنم می فهمم بازی اش گرفته مادرش دوباره باردار است و بهش اعتنای زیادی نمی کند خواهرش مرده حالا می خواهد من باهاش بازی کنم ! جل الخالق همینمان کم بود ! 

کاملا مطمئنم دلیل نجاست سگ و اشکال موی گربه برای نماز جلوگیری از وابستگی بیش از حد به این موجودات است،  مگرنه راحت جای کس و کار آدم را می گیرند که البته گرفته اند هم گویا ! 

یک بار دیگر موقع قدم زدن از پشت می پرد روی پایم نگاهش می کنم می رود می پرد داخل سبد خالی میوه ای که آشغال تویش هست و قایم می شود مثلا و من را می پاید ،

صدای اذان می پیچد توی پارک رو به قبله می ایستم تا دعای فرج بخوانم گربه ها نمی گذارند دوباره می خوانم .

می روم بالای سر گربه مادر و بهش می گویم روزبه ( اولش فکر می کردم نر است تا وقتی دیدم با دو تا بچه سر و کله اش پیدا شد ! ) بچه های جدیدت را نمی آوری خانه ما و دستم را برایش تکان می دهم چشم هایش را می اندازد پایین و گوش هایش را صاف می کند کاملا منظورم را می فهمد ولی خودش را می زند به کوچه علی چپ مثل همیشه ! 

 می روم پاهایم را می شورم و می آیم داخل خانه و لامپ ها را روشن می کنم، اذان دیگر به فرازهای آخرش رسیده، یک روز دیگر هم گذشت که گذشت ...

 

 

 

 

  • detachment